هیییییییییییییی

سلام به همه ی عزیزانم  

 سلام چقدر خوبه که هستین

مرسی که با پیام هاتون بهم امید میدین 

باور کنید از ته دل براتون دعا کردم وقتی صفحه ی نظرات رو باز کردم درسته که تعدادش زیاد نبود ولی بازم برا من خیلی امیده 

انشالله خدا دلتونو گرم کنه 

هیچی پدر کاظم عفونت اداری گرفته که خطرناکه در سن بالا احتمالا باید بستری بشه 4 شنبه مشخص میشه 

خواهر کاظم از این وضu خسته شده و افسره شده و مدام گریه میکنه و عملا هیچ کاری برا خوب شدن حالش نمیکنه نه سفری نه بیرونی نه استخری و ...

مامان کاظم هم خسته شده خوب حق داره 6 سال داره مریض داری میکنه 

بار همه ی این مصیبت ها رو دوش کاظمه - من عملا رفتم کنار 

حق داره ها من بی شرف نیستم ولی منم هستم - کلا مدیریت نداره 

روز در میون که سرکاره - بعدشم فرداش ازصبح میره خونه باباش و شبش ده میاد - منم تنها روم به دیوار 

میاد هم باید شامش آماده باشه و نهار فرداش آماده باشه - باب میلشون باشه 

حالا دیشب ساعت 8   زنگ زده که شام نپز من شام میگیرم چند وقته ندیدمت دور هم باشیم فقط من یک سر نتیجه ی سونو بابارو میبرم دکتر زود میام

منم تندی دورو برو مرتب کردم آرایش کردم لباس خوشگل پوشیدم نشون به اون نشون یازده شب اومد - وسطشم یک زنگ نزد ک کارش طول کشیده 

آقا رفته بودن دنبال دارو برا باباش 

شبم اومد خسته شام خوردیم و باز وسطحرفاش یک چرتی گفت که خودشم نفهمید چقدر ناراحتم کرد و منم با اعصابی داغون خوابیدم 

اینم از زود اومدنش 

امروز هم که رفته سر کار باز فرداش میره خونه باباش و سناریوی تکراری و مسخره همیشگی 

امشب یکم باهم چت کردیم -حالا ببینم نتیجه اش چی میشه فردا میام میگم 

خدا حال دلمو خوش کن - تو فقط میدونی درد من چیه و من واقعا و عمیقا چی میگم