گندترین پاییز

 امسال پاییز فوق العاده مزخرفی داشتیم از همه لحاظ  مالی و جانی و ...

اول پاییز که شوهر عمم فوت کرد که فوق العاده دوسش داشتم دقیقا 30 آذر هم دایی بابام که فوق العاده باهاشون رفت و آمد خانوادگی داشتیم و دقیقا جای بابابزرگ نداشتم بود 

از اون روز خیلی گریه کردم 

بگذریم که مکل خودون هم سر جاشه و ایضا مشکلات دیگه هم که ر به ر دادره میاد 

چقدر خسته ام  و از همه بدتر فهموندن یک سری چیزا به یک سری افراده که ......

هیچی چی بگم که این جور مواقع که یکی فوت میکنه آدما چکار میکنن ؟

یا میرن تعزیت طرف یا زنگ میزنن 

قطعا اس نمیدن 

لذارین بگم 

بابابزگ کاظم که فوت کرد و عمه ی کاظم بابای من شهر دیگه بود اومد و برا تمام مراسمشون و چون اون شهر کار داشت مجبور شد رفت و آمد کنه 

و عین سه روز مراسم اومد 

بابای من از دار دنیا فقط همین یک دایی رو داشت چون پدر و مادرش سالهاست که فوت کردن 

و ناگفته نماند ما دو دفعه که رفتیم بعد ازدواجم کرمان عین دو دفعه با کاظم رفتیم خونشون و شبم موندیم 

و اونا هم الحق سنگ تموم گذاشتن 

حالا اون بنده خدا فوت کرده کاظم تو تلگرام به بابام تسلیت گفته 

از طرفی بابای من رو این جور چیزا حساسه و قطعا اگه نتونه بره پیش طرف حتما بهش زنگ میزنه که البته اصلشم همینه 

حالا بیا اینو ب این کاظم حالی کن که بابا جان زنگ بزن زشته اس دادن بی عزتیه 

اس مال نون خریدن و چیزایی از این دسته 

خولاصه که کلی سر این ماجرا حرص خوردم اون که به درک به گور سیاه گذشت بارها به خانوادم گفتم که این بشر سیستمش همینه متاسفانه 

حالا من خودم به زندایی بابام زنگیدم و تسلیت گفتم البته تو مدرسه بودم با موبایل 

بعد میگم بیا ظهر بهش بزنگیم تو هم حرف بزن بلاخره این همه عزت گذاته سرت با یک قیافه ای گفت باشه که خدا بدونه 

حالا نمیدونم بزنگه یا نه ولی اعصابم خورد شد 

خدایا این حداقل یک روابط اجتماعیه من چجوری به این این جور چیزارو حالی کنم 

حالا درسته کلا اهل تلفن زدن نیست ولی باید یک جاهایی رو هم دیگه آدم شعورش برسه 

البته نا گفته نماند که من احمق خاک بر سر جلوش گفتم عمه هام زنگ نزدن زندایی جان دلخور شدن 

حق داره اونم با خودش بگه عمه هاش که زنگ نزدن من چکاره ام که زنگ بزنم ولی خوب تروخداسرزنشم نکنید این خصلت بدیه که من دارم 

از این به بعد سعی میکنم بیشتر رو خودم کار کنم و سوتی ندم 

خولاصه اینم از این 

طفلک زندایی بابام کلی امروز خوشحال شد و کلی دعا کرد که انشالله سایه ی شوهرت رو سرت باشه 

گفت من کاظمو خیلی دوست دارم عین پسرم میمونه انشالله خدا حفظش کنه و سایش رو سرت باشه 

اینارو هم به کاظم گفتم 

طفلک زندایی جان چقدر خوبه خدا صبرش بده 

این جور مواقع که کاظم این کارو میکنه فقط از ته دل از خدا میخوام گیر یک آدمی عین خودش بیوفته 

---------------------------

الان اومد خونه باهاش در کمال ملایمت حرف زدم  یهو گفت چی بگم گفتم بگو مثلا خدا بیامرزه ما وظیفه داشتیم بیایم و ... 

خولاصه یهو گفت نه زن دایی بابای تو به من چه ربطی داره من به مادرم زنگ نمیزنم ( فقط اس میده ولی اونجوری هم نیست که اصلا نزنگه ها - اس  هم که میده دو صفحه تایپ میکنه ) 

گفت من میدونم این اخلاقم بده ولی من تلفنی نیستم  ولی لزومی هم نمیبینم این اخلاقمو عوض کنم 

منم بهش گفتم تو که فهمیدی این اخلاقت بده خوب کم کم تغییرش بده 

گغت نه من به بابات که بابات بود اس دادم 

منم گفتم عرفش اینه برا تسلیت زنگ میزنن اس مال نون و ...

یهو گفت من همینم میخوان قبول کنن میخوان نکنن

درد من اینه که این تا اتفاقی برا خودش پیش نیاد درک نمیکنه جالبه بعدش که به اون نتیجه میرسه میگه ها 

ولی دیگه درکش همین قدره 

چقدر میتونست با زنگ زدنش عزت مند کنه من و خانوادمو 

ای خدا لعنتش کنه 

هرچند کرمان هم که بودیم یک چشمه هایی از اخلاقیات گوهشو دیدن دیگه چیز تازه ای نیست 

ولی به درک من به پدر و مادر افتخار میکنم که منو اینجوری تربیت کردن