دختری به نام سایرا

روزانه نوشت

دختری به نام سایرا

روزانه نوشت

زندگی به شدت به روی دور تند

دوشنبه : صبح ساعت 8 بیدار شدم و تند تند حاضرشدم و رفتم فلکه فردوسی مامان زنگید دیر میرسه منم رفتم پاساژ گوهرشاد و کلی چرخیدم و ریخچالی خریدم و یهو مامان گفت من گفتم فلسطین تو چرا رفتی فردوسی باز سریع ماشین گرفتم رفتم آقاهه گفت من اول راهنمایی میرم و همون جا منو پیاده کرد منم چون خیلی را رفته بودم رفتم یک عطر خریدم و بعدش رفتم فلسطین و مامان اومد و حالا ایستگاه اتوبوس فرامرز عوض شده بود و کلی راه رفتیم نگو همون جا که من پیاده شدم بوده و خولاصه سوار شدیم و یک ایستگاه دیر پیاده شدیم باز دوباره ماشین گرفتیم و رفتیم خولاصه هلاک رفتیم مهمونی و تا عصر اونجا بودیم و بعدشم که اومدیم خونه و شب بیهوش شدم 

سه شنبه : صبح قراربود برم مدرسه که خواب موندم و وظهرساعت 11 آژانس گرفتم و رفتم مدرسه و اونجا کلاسمو جابه جا کردم و هلاک اومدم خونه نهار نداشتیم ساندویچ خوردم و باز جلدی پریدیم آزانس گرفتم و رفتم بیمارستان که حال عمو خیلییییییی بد بود و باز عصر رفتم آرایشگاه اونجا با یک خانمی آشنا شدم که سابقه تدریسش از من بیشتر بود و کلی چیزا یاد گرفتم ازش و بعدش رفتم ساق دست خریدم و و رفتم خونه شد 8:30  دیگه اومدم خونه آشفته رو سامان دادم و شامم سیب زمینی و تخم مرغ درست کردم و پاچه های شلوارمو کوتاه کردم و وسایل مدرسه رو آماده کردم و بیهووووووووووووووش 

چهارشنبه : صبح ساعت 6 بیدار شدم و حاضر شدم و رفتم مدرسه و با دانش آموزهای پسر که تجربه ی جدیدیه و بعضیاشون خیلی گوگولی و بعضیا به شدت تخس که میخوای جرررشون بدی 

دیگه بعدش اومدم خونه و از ساعت 4 خوابیدم تا 7 و به زوووووووووووووووور بیدار شدم  و تند تند یک عذای مشتی درست کردم که کاظم خوشش نیومد و خورد تو پرم ولی به من چسبید شبم ساعت 1 بیهوش شدم 


پنج شنبه : ساعت 11  بیدار شدم و صبحانه خوریدم و من ظرفارو شستم و رفتیم گوجه و بادمجون خریدیم و رفتیم سمت خونه مامانا که من اومدم خونه ی مامانم اونم رفت خونه ی مامانش دیگه عصر هم با مامان یک چرت خوابیدیم و مامان کلی غذا درست کرد و برا من فرستاد و کلی هم گوشت و ... فرستاد و خولاصه ما 1 رسدیم خونه و البته که تو راه یخ زدیم با موتور 


جمعه : از ساعت 9 با صر و صدا و قیژژژژژژژژژژژژژژ قیژژژژژژژژژژژژ  همسایه پشتی که خدا از رو زمین ورش داره بسکه اینا سرصدا دارن بیدار شدم و یک سری لباس زیر داشتم که شستم و لباسای دیگه رو ریختم تو ماشین و بعدش پهن کردم و بعدشم نماز خوندم و گردگیری و جارو و بقیه کارا برنجم درست کردم که اون وسط مسط ها مامان جونم اومد و نهار خوردیم و رفتم خونه ی مادرجونم و خاله مهری و دایی کوچیکه هم اومدن و ساعت 7 اومدم خونه و یکم کارامو کردم و لالا 

شنبه : صبح ساعت 5بیدار شدم و نماز خوندم و ظرفارو شستم و تند تند حاضر شدم که برم دیدم ای وای ده دقیقه به 6 خیط شدم و لباسامو در اوردم و الکی دراز کشیدم بعدشم مدرسه و عصر هم زنداییم اومد خونمون و بعدشم خونه هارو جارو کردم و بیهوش 

یک شنبه : صبح ساعت 6:30 بیدار شدم و رفتم مدرسه و کلی با بچه ها صامت مصوت کار کردم و هلاک شدم و اومدم خونه نهار خوردیم و لالا عصر هم با صدای تل بیدار شدم و غذا ندارم و یک عالمه ظرف هم منتظرمه 

نظرات 1 + ارسال نظر
بچه های خاکریز دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 00:24 http://bachehayekhakriz.blogfa.com

از طریق نوشته هاتون انگار منم با زندگی خاص ی نفر دیگه آشنا شدم و در پاره ای اوقات همسفر بودم ... با فکرشون، صحبتاشون و ...

سپاس

ممنونم از تعریفتون نظر لطف شماست

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.